روزی روزه گاری یک پسر بود به نام الکس هرناندز . پدر و مادر الکس به یک سفر طولانی رفته بودند و  الکس در خانه تنها مانده بود . یک شب وقتی الکس خواب بود ، صدای شکستن پنجره را شنید . الکس با ترس از خواب پرید . وقتی که طبقه ی پایین را نگاه کرد دید سه تا به خانشان اومده اند . الکس خیلی ترسیده بود . اما چشمش به تفنگ قدیمی پدر بزرگش افتاد . وقتی که تفنگ را برداشت ، یاد حرفه پدر بزرگش افتاد که میگفت : الکس هر وقت که لازم شد از این تفنگ استفاده کنی ، حواست باشه که خرابش نکنی . چون این تفنگ برای نسل ما بوده است . الکس با شلیک چند تیر ها را فراری داد . 

 

این داستان را خودم ساختم ، امیدوارم که خوشتان آمده باشد . 

داستان الکس هرناندز قسمت دوم

داستان الکس هرناندز

الکس ,، ,تفنگ ,پدر ,یک , ,الکس با ,این تفنگ ,وقتی که ,بزرگش افتاد ,الکس هرناندز

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ایده های کسب و کار آشپزخونه 1554360 سکوی پرواز کتابخانه عمومی شهید آیت الله مدنی کازرون کــد هــا و سفــارشــاتــ قصــر سایــہ بیتاب | دانلود آهنگ غمگین، عاشقانه و قدیمی شبکه سئو یک تبسم کافیست! سرمایه داری