کیان یعقوبی



الکس بعد از فراری دادن ها رفت که بخوابد . اما از ترس خوابش نمیبرد . تصمیم گرفت برود به طبقه پایین . الکس در طبقه پایین یک چیز عجیب دید . یک درب مخفی . وقتی درب آن را باز کرد ، یک سیاه چاله مخوف و ترسناک را دید . آرام آرام به سمت آن رفت و بعد به داخل آن پرت شد و بیهوش شد . وقتی که به هوش آمد دید چند آدم فضایی دورش را گرفته اند . آدم فضایی ها به او یک قرص دادند و بعد الکس زبان آن ها را میفهمید . الکس به آن ها گفت اینجا کجاست . آن ها گفتند سیاره ی مورینا . الکس گفت : میخواهین با من چی کار کنین . آدم فضایی ها گفتند : نترس ، آدم فضایی های خوبی هستیم و میخواهیم تو به ما کمک بدی تا یک سلاح قوی درست کنیم تا بتوانیم در برابر آدم فضایی های بد پیروز شویم . 


روزی روزه گاری یک پسر بود به نام الکس هرناندز . پدر و مادر الکس به یک سفر طولانی رفته بودند و  الکس در خانه تنها مانده بود . یک شب وقتی الکس خواب بود ، صدای شکستن پنجره را شنید . الکس با ترس از خواب پرید . وقتی که طبقه ی پایین را نگاه کرد دید سه تا به خانشان اومده اند . الکس خیلی ترسیده بود . اما چشمش به تفنگ قدیمی پدر بزرگش افتاد . وقتی که تفنگ را برداشت ، یاد حرفه پدر بزرگش افتاد که میگفت : الکس هر وقت که لازم شد از این تفنگ استفاده کنی ، حواست باشه که خرابش نکنی . چون این تفنگ برای نسل ما بوده است . الکس با شلیک چند تیر ها را فراری داد . 

 

این داستان را خودم ساختم ، امیدوارم که خوشتان آمده باشد . 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

. جهان خبر شمول حليم پزي جواب سوالات درسهایی از قرآن کتابخانه شهید آیت الله ربانی شیرازی کلاغ روی کاغذ fakhtehfle پرورش قارچ ماشین سازی صنعت کاران مهر وبلاگ رسمی آرزو صداقت | نویسنده محتوا برای وبسایت